و خدا عشق را آفريد
و خدا عشق را آفريد
و خدا عشق را آفريد
نويسنده: ياسر آيين
مفاهيمي که هنوز توافقي کلي درباره معناي آنها وجود ندارد کم نيستند. با وجود اين «عشق» داستان ديگري دارد و شايد به تعداد انسان هايي که آن را تجربه مي کنند، اين مفهوم توصيف شده باشد. عموم اصطلاحات و واژه هايي که درباره اين احساس خاص انساني در زبان ها و فرهنگ هاي مختلف به کار گرفته شده، به طور مشخص به حالتي اشاره دارد که يک انسان احساس مي کند به چيزي يا کسي آن چنان علاقه مند است که ادامه زندگي بدون او- اگر نگوييم محال- به غايب دشوار خواهد بود.
معناي عشق ارتباط نزديکي با آنچه بدان تعلق گرفته دارد و بسته به اينکه ما عاشق چه چيز يا چه کسي هستيم. اين احساس معناي خاصي پيدا مي کند. عمومي ترين معناي عشق دررابطه با پيوند زن و مرد و علاقه اي که ميان اين دو پديد مي آيد و به تشکيل خانواده و تولد فرزند مي انجامد، مربوط مي شود. هر چند در زمانه ما بيشترچنين تصور مي شود که لزومي ندارد يک عشق حتما به تشکيل خانواده و تولد فرزند مي انجامد. بخشي از آنچه عشق را به وجود مي آورد به ويژگي هاي کلي و ساختاري مربوط مي شود که به طور طبيعي به جنس مخالف خود علاقه مند مي شويم و او را شايسته عشق ورزي مي دانيم که البته اين بخش در در حوزه اختيارو اراده ما نيست و ظاهرا اين گونه ساخته شده ايم. بخش ديگر اما به واسطه تلاشي که ما براي آشنايي و انس با همسر انجام مي دهيم و در اثر قدمت رابطه اي که ميان ما شکل مي گيرد. حاصل مي شود. اين مساله که کاملا به انتخاب انسان بستگي دارد، بيش از آن که به ايجاد عشق مربوط مي شود به استمرار و عمق بخشيدن به آن کمک مي کند. در جريان اين عشق ما به شناخت جديدتري دست مي يابيم و احساسات لطيف تري را تجربه کرده و زندگي را روشن و خوب ارزيابي مي کنيم. گستره عشق در فرهنگ هاي گوناگون به رابطه آشنايي و زناشويي زن و مرد محدود نمي شود و مواردي از قبيل عشق به وطن، همنوعان و از همه مهم تر خداوند را در بر مي گيرد. در همه اين موارد ما احساس مي کنيم چيز هاي با ارزشي وجود دارند که مي توان آنها را بيشتر از خود دوست داشت. در اين ميان مفهوم عشق به خداوند، همواره با چالش هايي همراه بوده و ظرافت هاي خاصي آن را در ميان گرفته است.
اساسي ترين چالشي که درباره عشق به خداوند مي تواند مطرح شود اين است که مفهوم عرفي عشق ميان انسان ها معنا پيدا مي کند و مربوط به انسان هاست، با اين حال چگونه اين احساس درباره خداوند مي تواند صادق باشد و اصلا آيا ممکن است که يک انسان، عاشق خداوند شود؟ اين پرسش در يهوديت پاسخ مثبتي نمي گيرد و از آنجا که توصيف يهوديان از خداوند شبيه به روايت يک پدر در رابطه با فرزندان اوست، انسان ها بيش از آن که بتوانند عاشق خدا شوند، مي بايند با فرامين او گوش سپارند و به لطف و مرحمت او اميدوار باشند در مسيحيت ماجرا بر عکس است و اين ايده مطرح مي شود که انسان ها براي نجات و رستگاري راهي جز عشق به خدا ندارند و همچنان که خداوند جهان را بر پايه عشق و محبت بي اندازه خود آفريد، براي تجربه زندگي ديني و رسيدن به مراتب بالاي کمال انساني عشق تنها گزينه است. اين رهيافت در مکاتب عرفاني نيز پيگيري مي شود و با تقسيم عشق به حقيقي و مجازي به اين انگاره مي رسيم که در پس همه عشق هاي عرفي که انسان ها در زمينه مادي تجربه مي کنند، معناي کامل و صحيحي از عشق وجود دارد که متوجه خداوند بوده و آدميان بايد با شناخت اين عرصه به آن وارد شده و در آن غوطه ور شوند. غالبا در اين انگاره از همان تعابير مربوط به عشق عرفي و زميني استفاده مي شود با اين تفاوت که معشوق اگر چه معشوق است اما ديگر انسان نيست و اساسا همين دوگانگي و ابهام، به جذابيت راز آميزي دامن خواهد زد. خداوند در اين انگاره به مثابه معشوق محجويي تصور مي شود که با وجود پنهان بودن از انسان، با نشانه ها و خود نمايي هايي مقطعي او را به سوي خود مي خواند و در نهايت خود را براي آدمي مکشوف مي سازد. در مقابل، انسان نيز کاري مهم تر از اين ندارد که از ميان همه مظاهر و جلوه هاي مادي و طبيعي که خود را به خود مي خوانند عبور کرده و گمشده حقيقي خود را بيايد و به حقيقت عشق را تجربه کند. در اسلام اما ماجرا متفاوت است؛ خداوند نه آن چنان دور و ناشناخته است که نتوان با او سخن گفت و او را شناخت و نه آن چنان نزديک و آشکار که در کالبدي انساني به سراغ ما بيايد. او شبيه با هيچ چيز نيست و حقيقت او را نمي توان شناخت، اما سراسر زندگي انسان ها از حضور او و آثارش سرشار است. او در محدوده فهم آدم ها نمي گنجد اما از رگ گردن به آن نزديک تر است. خداوند با آن که از اساسا، هيچ شباهتي به انسان ندارد اما در برخورد با انسان ها چهره اي انساني به خود مي گيرد و آن چنان با آن سخن مي گويد که بتوانند حضور او را تشخيص دهند و به آن نزديک شوند. از اين جاست که ما مي توانيم عاشق خدا باشيم اما اين عشق به کلي با آنچه ما درفضاي عرفي تجربه مي کنيم متفاوت است. مختصات اين عشق تمام زندگي ما را در بر گرفته و ما بي آن که خود بدانيم توصت آن به گونه اي خلق شده ايم که او را مي خواهيم و نياز به او را احساس مي کنيم و اين بخش اجباري اين عشق است که همه انسان ها «الله» را مي شناسند و او را احساس مي کنند. با اين حال ما مي توانيم انتخاب کنيم که به سمت او برويم و اين عشق را توسعه دهيم و به عمق آن اضافه کنيم يا آنکه از او روي بگردانيم و به چيز ها يا کساني جز او دل ببنديم. آنها که از خداوند فاصله مي گيرند زندگي سختي خواهند داشت؛ چرا که از نياز اساسي خود غافل شده و از همه آيات خدا چشم پوشيده اند اما آنها که با خداوند زندگي کنند و به او ايمان بياورند، محبتشان به خدا توسعه مي يابد و شديد تر مي شود و لذت هاي بالاتري را تجربه خواهند کرد. عشق به خداوند در نگاه اسلامي در چهار چوب مفهوم ايمان معنا پيدا مي کند. انسان مسلمان پس از آن که خداوند را شناخت و برابر او تسليم شد، به احساسي خواهد رسيد که ايمان نام دارد. مومن کسي است که خداوند را به درستي شناخته و حضور او در زندگي را درک و محبت او نسبت به خودش را لمس کرده و عشق او بر پايه آگاهي و معرفتي درباره خداوند است. شناخت خداوند بستر شکل گيري احساسي است که از يک سو به اطمينان مي رسد و از سوي ديگر به شادماني منتهي مي شوند و مومنان کساني هستند که نه ترسي براي آنهاست و نه غمگين مي شوند. اين احساس، يک عشق سرگردان نيست بلکه مومن را به حرکت درمي آورد و او را در جهت هماهنگي با آنچه خداوند مي خواهد به عمل وا مي دارد. ايمان اسلامي در عشق نمي ماند و زمينه ساز عمل است و مومن کسي است که عشق او به عمل تبديل شده و مدام در اين انديشه به سرمي برد که براي رضايت معشوق خود چه کارهايي انجام دهد و از چه چيزهايي احتراز کند. در اين مرحله انسان مومن يک فرد صالح است که عمل او با ابديت خود و نظمي که بر جهان خلقت حکمفرماست، تناسب دارد. علاوه بر اين، عشق به خداوند در اسلام گسترده تر مي شود و انسان ها اين امکان را مي يابند که به شکلي ملموس خداوند را دوست بدارند. اين محبت در قالب ارتباط با پيامبر خدا متجلي مي شود و کساني که خداوند را دوست دارند، به طور قطع به رسول او نيز عشق مي ورزند. اهميت اين رابطه تا بدان جا مي رسد که اساسا شرط محبت ورزيدن به خداوند تبعيت از پيامبر است و کسي که از فرمان رسول خدا سرپيچي کند، نمي تواند ادعا کند که دوستدار خداست. اين رابطه توسط پيامبر(ص) به جانشينان ايشان هم تسري داده مي شود و شرط همراهي با پيامبر(ص) مودت اهل بيت معرفي مي شود. اين عشق همان چيزي است که سلمان و ابوذر را بيدار مي کند و به اطاعت از خدا و همراهي با رسول (ص) و اهل بيت(ع) او مي کشاند و با آنان چنان مي کند که تاب زيستن بدون آنها راحتي براي يک لحظه نداشته باشند پا در جاي پاي کساني گذارند که از خودشان به آنها مهربان ترند. اين عشق همان چيزي است که مالک را از چند قدمي خيمه معاويه باز مي گرداند و به مصر مي برد تا نشان دهد آنچه در درون او حکم مي کند، قلبي است که جز رضايت خدا و حجت او چيزي نمي شناسد و اين عشق همان چيزي است که در طول تاريخ انسان هاي بيدار و مشتاق را همراه کرده و براي ساختن تمدن ايده آل توحيدي به راه انداخته است. وقت آن رسيده که عشق خود به خداوند و پيامبر(ص) و اهل بيت (ع) او را محکم بزنيم و به اين سوال پاسخ دهيم که اين عشق چه تاثيري در زندگي ما داشته و تا چه اندازه ما را به آنها نزديک ساخته است. عشقي که در شيوه زندگي ما تغييري به وجود نياورد و سبک زيستن ما را متناسب با آنچه خداوند و اولياي او مي پسندند متحول نکند، به چه کار مي آيد؟ ميان اين عشق بلوغ يافته که زاييده معرفت و زاينده حرکت است يا احساسي خام که در نتيجه يک محرک مقطعي به وجود مي آيد، چه تفاوتي وجود دارد؟ و آنچه ما درباره عشق به خداوند و اولياي او ابراز مي کنيم جزو کدام يک از اين دو قرار مي گيرد؟ خداوند از ما چه مي خواهد و ما بايد با او چه کنيم؟ آيا خداوند عاشقاني که ديوانه وار او را دوست مي دارند و تمام نيرويشان را در ابراز علاقه به او صرف مي کنند، مي خواهد؟ يا آن که او انساني را مي خواهد که به سطح بالاتري از معرفت و محبت رسيده و به اطاعت از او پرداخته باشد؟
منبع: آيه شماره دي ماه 89
معناي عشق ارتباط نزديکي با آنچه بدان تعلق گرفته دارد و بسته به اينکه ما عاشق چه چيز يا چه کسي هستيم. اين احساس معناي خاصي پيدا مي کند. عمومي ترين معناي عشق دررابطه با پيوند زن و مرد و علاقه اي که ميان اين دو پديد مي آيد و به تشکيل خانواده و تولد فرزند مي انجامد، مربوط مي شود. هر چند در زمانه ما بيشترچنين تصور مي شود که لزومي ندارد يک عشق حتما به تشکيل خانواده و تولد فرزند مي انجامد. بخشي از آنچه عشق را به وجود مي آورد به ويژگي هاي کلي و ساختاري مربوط مي شود که به طور طبيعي به جنس مخالف خود علاقه مند مي شويم و او را شايسته عشق ورزي مي دانيم که البته اين بخش در در حوزه اختيارو اراده ما نيست و ظاهرا اين گونه ساخته شده ايم. بخش ديگر اما به واسطه تلاشي که ما براي آشنايي و انس با همسر انجام مي دهيم و در اثر قدمت رابطه اي که ميان ما شکل مي گيرد. حاصل مي شود. اين مساله که کاملا به انتخاب انسان بستگي دارد، بيش از آن که به ايجاد عشق مربوط مي شود به استمرار و عمق بخشيدن به آن کمک مي کند. در جريان اين عشق ما به شناخت جديدتري دست مي يابيم و احساسات لطيف تري را تجربه کرده و زندگي را روشن و خوب ارزيابي مي کنيم. گستره عشق در فرهنگ هاي گوناگون به رابطه آشنايي و زناشويي زن و مرد محدود نمي شود و مواردي از قبيل عشق به وطن، همنوعان و از همه مهم تر خداوند را در بر مي گيرد. در همه اين موارد ما احساس مي کنيم چيز هاي با ارزشي وجود دارند که مي توان آنها را بيشتر از خود دوست داشت. در اين ميان مفهوم عشق به خداوند، همواره با چالش هايي همراه بوده و ظرافت هاي خاصي آن را در ميان گرفته است.
اساسي ترين چالشي که درباره عشق به خداوند مي تواند مطرح شود اين است که مفهوم عرفي عشق ميان انسان ها معنا پيدا مي کند و مربوط به انسان هاست، با اين حال چگونه اين احساس درباره خداوند مي تواند صادق باشد و اصلا آيا ممکن است که يک انسان، عاشق خداوند شود؟ اين پرسش در يهوديت پاسخ مثبتي نمي گيرد و از آنجا که توصيف يهوديان از خداوند شبيه به روايت يک پدر در رابطه با فرزندان اوست، انسان ها بيش از آن که بتوانند عاشق خدا شوند، مي بايند با فرامين او گوش سپارند و به لطف و مرحمت او اميدوار باشند در مسيحيت ماجرا بر عکس است و اين ايده مطرح مي شود که انسان ها براي نجات و رستگاري راهي جز عشق به خدا ندارند و همچنان که خداوند جهان را بر پايه عشق و محبت بي اندازه خود آفريد، براي تجربه زندگي ديني و رسيدن به مراتب بالاي کمال انساني عشق تنها گزينه است. اين رهيافت در مکاتب عرفاني نيز پيگيري مي شود و با تقسيم عشق به حقيقي و مجازي به اين انگاره مي رسيم که در پس همه عشق هاي عرفي که انسان ها در زمينه مادي تجربه مي کنند، معناي کامل و صحيحي از عشق وجود دارد که متوجه خداوند بوده و آدميان بايد با شناخت اين عرصه به آن وارد شده و در آن غوطه ور شوند. غالبا در اين انگاره از همان تعابير مربوط به عشق عرفي و زميني استفاده مي شود با اين تفاوت که معشوق اگر چه معشوق است اما ديگر انسان نيست و اساسا همين دوگانگي و ابهام، به جذابيت راز آميزي دامن خواهد زد. خداوند در اين انگاره به مثابه معشوق محجويي تصور مي شود که با وجود پنهان بودن از انسان، با نشانه ها و خود نمايي هايي مقطعي او را به سوي خود مي خواند و در نهايت خود را براي آدمي مکشوف مي سازد. در مقابل، انسان نيز کاري مهم تر از اين ندارد که از ميان همه مظاهر و جلوه هاي مادي و طبيعي که خود را به خود مي خوانند عبور کرده و گمشده حقيقي خود را بيايد و به حقيقت عشق را تجربه کند. در اسلام اما ماجرا متفاوت است؛ خداوند نه آن چنان دور و ناشناخته است که نتوان با او سخن گفت و او را شناخت و نه آن چنان نزديک و آشکار که در کالبدي انساني به سراغ ما بيايد. او شبيه با هيچ چيز نيست و حقيقت او را نمي توان شناخت، اما سراسر زندگي انسان ها از حضور او و آثارش سرشار است. او در محدوده فهم آدم ها نمي گنجد اما از رگ گردن به آن نزديک تر است. خداوند با آن که از اساسا، هيچ شباهتي به انسان ندارد اما در برخورد با انسان ها چهره اي انساني به خود مي گيرد و آن چنان با آن سخن مي گويد که بتوانند حضور او را تشخيص دهند و به آن نزديک شوند. از اين جاست که ما مي توانيم عاشق خدا باشيم اما اين عشق به کلي با آنچه ما درفضاي عرفي تجربه مي کنيم متفاوت است. مختصات اين عشق تمام زندگي ما را در بر گرفته و ما بي آن که خود بدانيم توصت آن به گونه اي خلق شده ايم که او را مي خواهيم و نياز به او را احساس مي کنيم و اين بخش اجباري اين عشق است که همه انسان ها «الله» را مي شناسند و او را احساس مي کنند. با اين حال ما مي توانيم انتخاب کنيم که به سمت او برويم و اين عشق را توسعه دهيم و به عمق آن اضافه کنيم يا آنکه از او روي بگردانيم و به چيز ها يا کساني جز او دل ببنديم. آنها که از خداوند فاصله مي گيرند زندگي سختي خواهند داشت؛ چرا که از نياز اساسي خود غافل شده و از همه آيات خدا چشم پوشيده اند اما آنها که با خداوند زندگي کنند و به او ايمان بياورند، محبتشان به خدا توسعه مي يابد و شديد تر مي شود و لذت هاي بالاتري را تجربه خواهند کرد. عشق به خداوند در نگاه اسلامي در چهار چوب مفهوم ايمان معنا پيدا مي کند. انسان مسلمان پس از آن که خداوند را شناخت و برابر او تسليم شد، به احساسي خواهد رسيد که ايمان نام دارد. مومن کسي است که خداوند را به درستي شناخته و حضور او در زندگي را درک و محبت او نسبت به خودش را لمس کرده و عشق او بر پايه آگاهي و معرفتي درباره خداوند است. شناخت خداوند بستر شکل گيري احساسي است که از يک سو به اطمينان مي رسد و از سوي ديگر به شادماني منتهي مي شوند و مومنان کساني هستند که نه ترسي براي آنهاست و نه غمگين مي شوند. اين احساس، يک عشق سرگردان نيست بلکه مومن را به حرکت درمي آورد و او را در جهت هماهنگي با آنچه خداوند مي خواهد به عمل وا مي دارد. ايمان اسلامي در عشق نمي ماند و زمينه ساز عمل است و مومن کسي است که عشق او به عمل تبديل شده و مدام در اين انديشه به سرمي برد که براي رضايت معشوق خود چه کارهايي انجام دهد و از چه چيزهايي احتراز کند. در اين مرحله انسان مومن يک فرد صالح است که عمل او با ابديت خود و نظمي که بر جهان خلقت حکمفرماست، تناسب دارد. علاوه بر اين، عشق به خداوند در اسلام گسترده تر مي شود و انسان ها اين امکان را مي يابند که به شکلي ملموس خداوند را دوست بدارند. اين محبت در قالب ارتباط با پيامبر خدا متجلي مي شود و کساني که خداوند را دوست دارند، به طور قطع به رسول او نيز عشق مي ورزند. اهميت اين رابطه تا بدان جا مي رسد که اساسا شرط محبت ورزيدن به خداوند تبعيت از پيامبر است و کسي که از فرمان رسول خدا سرپيچي کند، نمي تواند ادعا کند که دوستدار خداست. اين رابطه توسط پيامبر(ص) به جانشينان ايشان هم تسري داده مي شود و شرط همراهي با پيامبر(ص) مودت اهل بيت معرفي مي شود. اين عشق همان چيزي است که سلمان و ابوذر را بيدار مي کند و به اطاعت از خدا و همراهي با رسول (ص) و اهل بيت(ع) او مي کشاند و با آنان چنان مي کند که تاب زيستن بدون آنها راحتي براي يک لحظه نداشته باشند پا در جاي پاي کساني گذارند که از خودشان به آنها مهربان ترند. اين عشق همان چيزي است که مالک را از چند قدمي خيمه معاويه باز مي گرداند و به مصر مي برد تا نشان دهد آنچه در درون او حکم مي کند، قلبي است که جز رضايت خدا و حجت او چيزي نمي شناسد و اين عشق همان چيزي است که در طول تاريخ انسان هاي بيدار و مشتاق را همراه کرده و براي ساختن تمدن ايده آل توحيدي به راه انداخته است. وقت آن رسيده که عشق خود به خداوند و پيامبر(ص) و اهل بيت (ع) او را محکم بزنيم و به اين سوال پاسخ دهيم که اين عشق چه تاثيري در زندگي ما داشته و تا چه اندازه ما را به آنها نزديک ساخته است. عشقي که در شيوه زندگي ما تغييري به وجود نياورد و سبک زيستن ما را متناسب با آنچه خداوند و اولياي او مي پسندند متحول نکند، به چه کار مي آيد؟ ميان اين عشق بلوغ يافته که زاييده معرفت و زاينده حرکت است يا احساسي خام که در نتيجه يک محرک مقطعي به وجود مي آيد، چه تفاوتي وجود دارد؟ و آنچه ما درباره عشق به خداوند و اولياي او ابراز مي کنيم جزو کدام يک از اين دو قرار مي گيرد؟ خداوند از ما چه مي خواهد و ما بايد با او چه کنيم؟ آيا خداوند عاشقاني که ديوانه وار او را دوست مي دارند و تمام نيرويشان را در ابراز علاقه به او صرف مي کنند، مي خواهد؟ يا آن که او انساني را مي خواهد که به سطح بالاتري از معرفت و محبت رسيده و به اطاعت از او پرداخته باشد؟
بستري براي حرکت
منبع: آيه شماره دي ماه 89
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}